آبي آرام

حسن محمودي
hasanmahmoodi@yahoo.com

تند كه مي چرخدي سرت گيج مي رفت بي تاب مي شدي نفس نفس مي زدي و قلبت خسته بود. نيمه هاي روز يك كوره گرما روي تنت مي ريخت.سنگين مي شدي و عرق مي كردي. دست هايت را به صورتت مي كشيدي. لاغر بودند و نحيف و تركه اي. تركه ايش را زن هاي حمام مي گفتند. زير دوش كه مي رفتي. پچ پچ شان مي آمد و تو گوش مي دادي.
مي گفتند:هرزه
به زني كه انگار مادرت بود مي گفتند. ولت مي كرد توي حمام ميان پچ پچ زن هاي لخت بد تركيب و زشت و خودش مي دويد زير دوش و ساعت ها زير آب مي ماند و زن ها چشم مي دوختند به خونابه يي كه از زير در زنگ زده ي دوش به جوي اب مي ريخت.
هرزه
به تو هم مي گفتند و نبودي.
مدام به دلاك و صاحب حمام غر مي زدند و دلاك به زن كه انگار مادرت بود غر مي زدند و دلاك به زن كه انگار مادرت بود غر مي زد. زن زير دوش بچه مي انداخت. كوچك بودند و بي حركت. تكان نمي خوردند . گريه هم نمي كردند. دخترهاي چاق و هيكل گنده كه پستان هايشان و لو بود روي زانو هايشان مي زدند زير خنده و غش غش مي خنديدند. دلاك ناسزا مي گفت و بچه ها را توي سطل مي انداخت.
سطل پلاسيكي قرمز بود و بچه ها توي قرمزي سطل تكان تكان مي خوردند.
همه جاي حمام را آب مي كشيدند و توي كوچه جاي پايش خاكستر مي پاشيدند.
دخترها آه مي كشيد ند و گاه كه سر بر مي گرداندي طرف آن ها به نيم نگاه مي ديدي زل زده اند به صافي پوست شكم هايشان كه يك دست صاف مانده بود و هيچ مانند پوست شكم زن نبود با ان چين و چروك.
دلاك با ان ها مي گفت : خدا خودش سبزه بختتان كند.
زن ها مي گفتند : چهل روز تمام در فاصله الله اكبر اول و اخر اذان با شير سگ تازه دوش بگيريد.
دلاك مي گفت: با اين قبله ي محمدي قسم اگه دروغ بگم. صورتم پر از آبله بود و چشماو گود افتاده بود. م.نده بودم توي خونه و مادرم هي سر كوفتم ور زد كه دختر ترشيده بركت خانه رو از خونه مي بره. كسي در خونه ي بختم رو نمي زد نه كور نه كچل نه چلاق كه دلم خوش باشهيكي هم خاطر خواه ما شده. با ننه دايي ام رفتم پيش سكينه كرباس باف كه جادو و جنبل مي كرد و سر كتاب هم باز مي كرد فالم رو كه گرفت :هزار سال دست روي دست بذاري هيچ كچل و كور و لال و خوره گرفته يي سراغت نمي ياد.ننه دايي ام گره ي گوشه چارقدش رو باز كرد و يه اسكناس تا شده ي پنجاه تومني كف دست سكينه كرباس گذاشت و يواشكي اشك چشمش رو پاك كرد . سكينه كرباس دست كرد لاي جل چهل تكه يي و دعاي دوخته شدهي توي پارچه مخمل سبزي رو با سنجاق زد سر شونه ي چپم و گفت چهل روز رو سرت شير سگ تازه زا مي ريزي و توكل به خدا مي كني خدا خودش بلده چيكار كنه. سرتون رو درد نيارم كه توي همين دوش وسطي كه شير آب سرد نداره و كسي توش نمي ره چهل بار رو سرم شير سگ تازه زا ريختم و روز چهلم كه موهام رو حنا بسته بودم و لپ هام رو سرخاب پاكه از آستونه در حموم بيرون گذاشتم يكي پا گذاشت لب چادرم. كم مونده بود بخورم زمين. جوون بيست ساله يي بود كه قدش ماشاالله صد ماشاالله به آسمون مي رسيد و هيكلش پهناي كوچه رو مي گرفت.نصف جون شده بودم. اومدم جيغ بكشم كه دست گذاشت جلوي دهنم. چشمام همه جارو تار مي ديد.تو گوشم گفت : نترس كاري با هات ندارم منو سكينه كرباس فرستاده. باورم شد كه جادو و جنبل كار خودش رو كرده. زل زدم تو چشماش. بهم خنديد و برام چشم و ابرو اومد. ترسم پاك ريخت. چشماش آبي بود با صورتي كشيده. زلف هاش هم تا سر شونه اش مي رسيد.به خداوندي خدا يه نيگا حروم بود بهش كرد از بس خوشگل بود . دست انداخت دور كمرم لبهاشو گذاشت رو لب هام و گفت : مي آي بريم تاب بخوريم سرچشمه آب بخوريم داد بزنيم هوار كنيم پشتك و وارو بزنيم گل بگيم و گل بشنوفيم.
اين ها را هر روز دلاك مي گفت و دخترهاي چاق و گنده توي دوش وسطي كه شير آب سرد نداشت مي رفتند و از زير در دوش مابعي شيري رنگ توي جوي كوچك مي ريخت و در خونابه يي كه از زير دوشي كه زن توي آن بود مي آمد حل مي شد و گاه در دو خط موازي به چاه حمام مي ريخت.
دلاك گفت : خدا شاهده راست مي گم.
زن دستت را مي كشيدو تا دم در خانه يك نفس مي دويدي كه هم پاي زن رفته باشي.
كوچك كه بودي روانه بام مي شدي دور بام و گنبدهاي كاهگلي اش مي چرخيدي و مدام تاب مي خوردي. سرت گيج مي رفت.چشم بسته هم مي تابيدي.بام كوجك بود و گاه خوابت مي برد.در خواب هم مي تابيدي .خسته مي شدي. پاهايت تاول مي زد و شب ها با تيغ آن ها را مي خراشيدي.تاول ها هميشه بودند و هي باد مي كردند و تاب كه مي خوردي نفست مي گرفت. جرات ايستادن نداشتي. اگر مي ايستادي كبوتر سفيد زنگوله پا سر شانه ات پنجه مي گرفت و مرد با تسمه كمرت را سياه مي كرد و باز شب ها خيس خون و شاش خودت بودي و تو هي مي تابيدي كه كبوتر سفيد زنگوله پا سر شانه ات پنجه نگيرد. قدم هايت كندتر كه مي شد صداي زنگوله اش همه جا بود و مرد با خشم تسمه را تكان تكان مي داد و برايت خط و نشان مي كشيد. ضربه هاي تسمه را روي تنت حس مي كردي.
مرد از همه رفقايش بلند قد تر بود. رفقاي مرد چشم او را كه دور مي ديدند بهت تمام بد و بيراه هاي دنيا را مي گفتند. براي تاب خوردنت مي گفتند. مي خواستند نتابي.سر جايت بماني و كبوتر سفيد زنگوله پا سر شانه ات پنجه بگيرد و شرط را ببرند و بي آن كه پولي داده باشند يكي يكي در اتاق را باز كنند و ولو شوند روي زن كه نعشش هميشه ولو بود كف اتاق. جيغ زن بلند مي شد و مرد بد و بيراه مي گفت: آبرويم را مي بري با اين داد و هوارت زنكه بي همه چيز هر جايي.
بيرون كه مي آمدند مرد ازآن ها پول مي گرفت. گاه با هم دست به يقه مي شدند. مرد با مشت مي خواباند تو صورتشان و آن قدر مي زد كه دست مي كردند توي جيب هايشان و هرچه داشتند خالي مي كردند كف دست مرد و مرد مدام تسمه اش را برايت تكان تكان مي داد و تو مي ترسيدي كه بيايد بالاي بام و تمام تنت را سياه كند.
زن مي گفت : به خداوندي خدا خودم را سر به نيست مي كنم.
مي گفت : از دست تو دارم عذاب مي كشم. تو نبودي ول مي كردم مي رفتم به يك قبر ستان خرابه يي. و تو مي تابيدي. مي خواستي تاول هاي كف پايت آن قدر باد كند كه به آبي آسمان برسي. لاي ابرها غلت بخوري و دو تكه ابر سياه و تاريك فرو كني توي سفيدي چشم هايت و سوراخ گوش هايت كه ديگر صداي زنگوله كبوتر سفيد زنگوله پا را نشنوي و براي خودت اواز بخواني. مثل بچه هاي كوچه كه دور هم جمع مي شدند دست هاي هم را مي گرفتند و گرگم و گله مي كردند و خنده شان بالاي همه بام ها مي چرخيدند و در اشك شور چشم هايت مي نشست.
مرد داد زد:تند تر... تندتر بچرخ
مردها ساعت هايشان را نگاه كردند.سايه را نگاه كردي زياد چرخيده بودي. سرت گيج مي رفت د ستت را دراز كردي. فاصله ات تا آبي آسمان كم شده بود. دلاك آمد. از بالا نگاه انداختي توي كوچه. دخترها ي چاق و گنده جلو بودند. دلاك جلوتر از همه سطل پلاستيكي قرمزي به دست داشت كه داخل ان بچه هاي كوچك و ريز تكان تكان مي خوردند. زن ولو شده بود توي آستانه در خانه و از پاهايش خون مي چكيد. در انتهاي كوچه پيرزني عصا زنان جاي پاي زن خاكستر مي پاشيد.
دلاك بچه ها را پاشيد روي موزاييك هاي لق كف حيات خانه. بچه ها آهسته تكان مي خوردند و موزاييك هاي لق نيز.
زن ناله اش بلند بود.
و تو تندتر چرخيدي آسمان نزديك بود و رنگ آبي آرام تر شده بود. مي خواستي هر طور شده بچرخي تا تاول ها باد كنند و به آسمان برسي. ان وقت دستت را دراز كني و زن را بالا بكشي . ولو شده بودي ميان ابرها و خرامان خرامان غلت مي خوردي.
شيون زن بلند بود. مردها زن را سر دست مي چرخاند ند و خون از پاهاي زن روي سر و صورتشان مي ريخت.
چشمايت را بستي و تندتر از هر وقت ديگر چرخيدي. مرد برايت سوت مي كشيد و بعد ديگر صدايي نمي شنيدي . به اسمان رسيده بودي. دستت به تكه هاي ابر خورد. غلتي و يادت به زن افتاد كه انگار مادرت بود. گوش خواباندي صدايي نمي آمد. دستت را پايين دراز كردي. سر و صدا زياد بود. چشم گشودي خانه پر بود از ادم ها. زن گوشه ايوان ولو بود.دلاك پارچه سفيدي رويش كشيد و بلند صلوات فرستاد. خانه پر از صداي صلوات بود. بعد فاتحه خواندند كه فقط لب ها يشان به هم مي خورد.زن را روي تختي گذاشتند. سر دست توي حياط تابش دادند. كنار درخت انجير گوشه ي حياط ايستادند برگ انجيري روي صورت رنگ پريده اش گذاشتند.
جمعيت سرازير شد توي كوچه. پا شل كردي دنبالشان بروي نتوانستي . تاول هايت مي سوخت . ناله ات در امد. زني دست به صورتت كشيد.
- مادرت به اسمان رفته.
- شب بود. تاول ها مي سوخت و سوزش ان توي بدنت مي دويد. زن كه بودش كتان رويش مي پيچيد و مي گفت : تاب نخور نرو كه تاب بخوري.
- - دارم زير تسمه اش مي ميرم.
صداي مرد آمد كه تك و تنها بود و تسمه توي استش گره خورده بود. – كبوتر سفيد زنگوله پا را تار كردي.
گفتي : كجاست؟
- كي ؟ كلاغه را مي گويي ؟ پاك آبرويم را برد. از فردا خودت توي اتاق بمان.
- كبوتر سفيد زنگوله پا دور ماه مي چرخيد. بغض گلويت داشت خفه ات مي كرد.
- كبوتر ارام بر شانه ي ماه پنچه گرفت.
نجف آباد- اردي بهشت 70

از مجموعه ( وقتی اهسته حرف می زنیم المیرا خواب است)
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30291< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي